بامدادي از خواب برميخيزي و باخيال اينكه روزي ديگر مثل بقيه روزهاي عمرت درحال آغاز شدن است

غافل از اينكه اينچنين نخواهد بود

برميخيزي با افكاري كه با "مني" كه ديشب به رختخواب رفته هيچ منيتي ندارند

"من" ديگري امروز از تو سربرآورده كه نه ميشناسيش و نه وقت آن را خواهي داشت كه آشنايش شوي

برخود ميلرزي، چون دعوت به افكار و اعمالي تو را ميكند كه بر تو تاريك اند

به خيال خام خود، خود را شناخته اي

نه! همه عمر كفاف خود شناختن را هم به تو نميدهد تا چه رسد به شناخت ديگران

مغزي كه به اين تكامل و پيچيدگي بعد از ميليون ها سال رسيده، ميليون سال ديگر ميخواهد تا روشن شود همه دهليزهاي تاريك اش

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۲ساعت   توسط   |