شانزده بهاري ميشود امروز
كه ب پاي هم داشتيم پير ميشديم
من و تو
ببينيم از طاقت من و تو داستان ها خواهند گفت يا نه
اگر داستاني بود حتماً روايتش ميكنيم
مگر اينكه تو مرا به قبر برده باشي
آنگاه باز تو خواهي بود
تو
روايتگر مرگ
بازگشت به شهر
اما افسوس
كه شهر من فرزاندان غربت نشين خود را
ديگر به فرزندي نمي پذيرد
گويي كه بوي غريبگي بر تنشان نشسته باشد