و بالاخره درخواستی که تقريباً شش سال انتظارش را ميکشيدم

دو صدای لرزان و پير :
برگرد بيا ، برگرد بيا اينجا برای هميشه
تمام خاطرات زندگی ام که مثل ستاره هايی هميشه دور سرم ميچرخيدند
بر روی هم آوار شدند مثل همان ستاره های نوترونی
سياهچاله اي ساختند که مرا به افق رواديد خود کشيد
گريزی نيست جز رها کردن اين "من" تا که آوار شود بر روی خودش

حال در اين سياه چاله در کجای اين زمان بی زمان ايستاده ام خدا ميداند!

+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم آبان ۱۳۸۷ساعت   توسط   |