قسم به اين رحم آسمان با آن وسعت ساليان نوری اش که ستاره به دنيا می آورد
قسم به اين گور تاريک فرزند ان آسمان که هرگز عمق و تاريکی اش ديده نميشود
قسم به اين آدم که هوس درنورديدن گذشته و حال و آينده را دارد
قسم به پروردگار عالم
قسم به قسم که پروردگاری هست که می آفريند و می ميراند
اگر تمام اين عالم را برای آدم آفريده که آدم عجب عظيم است که اينچنين عظمتي برای او آفريده شده
اگر هم برای آدم آفريده نشده ، پروردگار ميداند که آدمی هوس درنورديدن عالم را دارد
اينچنين عظمتي برای درنورديده شدن توسط عظمتي به نام آدمی
--------------------------------------------------------------------------------------------
شرق بنفشه:
از پیرمردی که همیشه در طاق نمایی روبروی سرو قدیمی حافظیه مینشیند، فال میگیرد، پول میگیرد، فال خواستم. گفت: "نیت کن". به دل گفتم: "گوهر یکدانه مان کو؟"
دیوان را بوسید، ناخن راند لای آن، لرزید و کتاب را بست. بی حال سرش را تکیه داد به آجر چهارصد سال پیش . با صدایی نزدیک گور گفت: "نمیخوانم، تا حالا نیامده بود. این فال را برای هیچ احد الناسی نمیخوانم ، عهد کرده ام..." گفتم: "پس فهمیده ای عاشق خیال خود بوده ای نه او." با تکان سر حاشا کرد. گفتم: "تو دیگر ریا نکن، عمری برایت باقی نمانده." پرسید: "چه نیتی کرده بودی؟" گفتم: "نیت یک سحرگاه دیگر." راه افتادم. پشت سرم بلند گفت: "حکما پیمانه های زیادی شکسته ای؟" گفتم: "شراب هر کدامشان فقط یک مستی کوتاه بدخمار داشت." بلند شد. سایه ی سرو از رویش رفته بود. گفت: "اصلت تشنه نبوده، اگر بودی با همان اولی مست میشدی، تا ابدالآباد." گفتم: "پس خودت چرا هزار فال گرفته ای، یک فال، یک غزل برای همیشه."