وقتی که خواهر زاده اي برايت مينويسد
دلمان كه تنگ مي شود برايت خاطره ها ي خوب را مرور مي كنيم مثل صبح ها كه لنگ ظهر مي خوابيدي و ما براي اين كه بيدارت كنيم اول از همه چراغ مطالعه را روشن مي كرديم و نورش رو مي نداختيم توي صورتت بيدار كه نمي شدي ضبط را روشن مي كرديم و صدايش را تا آخر زياد مي كرديم باز هم بيدار نمي شدي آن وقت به موبايلت زنگ مي زديم آخر سر هم هرچه پتو توي كمد بود در مي آورديم و مي انداختيم روي تو تا از گرما بپزي و بيدار شي. آخر سر هم همه با هم جيغ مي زديم مسعووووووووود و تو بيدار مي شدي و دنبال ما مي كردي و ما هنوز جيغ مي زديم و فرار مي كرديم. يادش به خير چه گذشته هاي خوبي... شايد فرنود راست مي گه كه از دست مسخره بازي هاي ما فرار كردي و رفتي خارج
دوست دارم