به شهاب سنگ افتاده چند ميليون سال پيش بر زمين تکيه داده بوديم
در حالی که آفتاب غروب ميکرد پشت آن بلندی های دور و دستان من سياه بود از پوست گردو های آن
باغ پر از نستالژی
همه آن فقط و فقط شهر آرزو ها را به يادم ميآورد
و صدای او که از شادی کودکانه من ميلرزيد و تکرار ميکرد
دوستت دارم عشقم
مرا به نا کجا آبادی ميبرد
من هم او را دوست داشتم!؟
از صفحات آخر کتاب ؛ دختری که از ميان تپّه های گم شده آمد ساحل دريا