به شهاب سنگ افتاده چند ميليون سال پيش بر زمين تکيه داده بوديم

در حالی که آفتاب غروب ميکرد پشت آن بلندی های دور و دستان من سياه بود از پوست گردو های آن

باغ پر از نستالژی

همه آن فقط و فقط شهر آرزو ها را به يادم ميآورد

و صدای او که از شادی کودکانه من ميلرزيد و تکرار ميکرد

دوستت دارم عشقم

مرا به نا کجا آبادی ميبرد

من هم او را دوست داشتم!؟

 

از صفحات آخر کتاب ؛ دختری که از ميان تپّه های گم شده آمد ساحل دريا

+ نوشته شده در  پنجشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۸۶ساعت   توسط   |