از اينجا به بعد تاريخ خوانسالوادر با پيدا شدن سر و کلّه حوای خوانسالوادری وارد فاز
جديدی شد
همين نغمه دل انگيز و شور انگيز آدم خوانسالوادری بود که حوا را از دست مردزمای
سنگ دی نارقون نجات داد و آزاد کرد. ساليان سال بود که حوای زيبا پای سنگ دی نارقون
اسير طلسم مردزما بود
صدای مرد از ميان صحرا و درّه گردنگاه گذشت تا به طلسم پيچيده شده در رگ و پوست و استخوان
زن رسيد ، طلسم شکسته شد ، زن آزاد شد و مردزما با "حال نداری" فراوان ماند پای سنگ ، تنها و بی کس
از آه مردزما ، پای سنگ چشمه اي جوشيد که بعد ها حتی آبادانی اش هم مايه شر و جنگ و خونريزی شد
هوا نغمه را دنبال کرد تا نجات دهنده اش را پيدا کند ، رفت و رفت و رفت تا رسيد به "پای تپّه چقا"
جايی که آدم نشسته بود زير درختان هل کشته وحشی ، پای آتش افروخته شده از کنده زردلی
آتش سنگين ميسوخت ، غروب بود ، هوا سرد و نمناک و پاييزی.......
ادامه دارد.............