اين اضطراب و دلشوره را هيچ نميدانم که پايانی هست يا نه! 

اين کرم های ريز که در سرم ميجنبند را هيچ نميدانم به بيرون ميريزند يا نه!

اين قلبی را که بيخود و بی جهت ميخواهد از تپيدن از سينه ام خارج شود هيچ نميدانم آرام ميگيرد يا نه!

اين لرزش و سستی تنم را هيچ نميدانم استواری جای اش را ميگيرد يا نه!

بی قراری ام را هيچ نميدانم قرار ميشود يا نه!

آن آرامش هميشگی از دست رفته ام را هيچ نميدانم باز می يابم يا نه!

هيچ نميدانم برای "هيچ نميدانم چه شده؟" جوابی پيدا ميکنم يا نه!

هيچ نميدانم!هيچ!!!!!!!!

تا بحال اينقدر شکننده و سست نبودم

تا بحال اينقدر نيازمند ديگران نبودم

آن روحيه بی نيازی ام با همه اينها در جدال است و اين جدال از همه اينها آزار دهنده تر است

هيچ نميدانم چه ميشود

هيچ

هيچ

هيچ

+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم خرداد ۱۳۸۶ساعت   توسط   |