گاهی مثل امشب که شب های تابستانی را رسماً آغاز ميکنی

که دنيا با تمام زيبايی هايش برايت "هيچ" ميشود

که هيچ چيزی نميابی که ديوانه اش شوی

که با وجود تمام آن چيز هايی که جايشان خالی است و نداری باز روی ابر ها قدم ميزنی

که حصرت ميخوری به نداشته هايت در حالی که فخر ميفروشی که خودت هستی

که جسم و جوانی ات را آرزو ميکشند و تو آن را ميبخشی که چون که نياز داری به بخشيدن اش

که حالا ميفهمم چرا شاهانی فرمانروايی را رها ميکردند و سر به بيابان ميذاشتند

من هم ميخواهم خورد شوم ، لگد مال شوم ، هيچ شوم ، بشکنم

اين قدرت مال من نيست ، اين نميگذارد که بالا بروم ، آزارم ميدهد

که اين را گوش ميدهم و سعی ميکنم بخوابم که فردا روز بزرگی است

که فردا مسيح را به صليب ميکشند

و من که حس ميکنم اين دنيا خيلی خيلی برايم تنگ است

ميروم ميخوابم در حالی که می انديشم زمانی چقدر در ماورای دنيا زندگی ميکردم

که چقدر نفهمی شيرين است

که چقدر ديوانگی خوب است

+ نوشته شده در  شنبه هجدهم فروردین ۱۳۸۶ساعت   توسط   |