نميدانم چگونه است! نميدانم ديگر چه ميخواهم!
تنها و تنها يک چيز است که بطور عجيبی روشن می بينمش
آنهم "رفتن" است.
نزديک شده ام به انتهای اين صبر و استقامت چندين ساله که هر لحظه اش چيزی را از من برای هميشه جدا کرده
ديگر نه ميخواهم چيزی بدانم و نه ببينم و نه بشنوم و نه حس کنم جز "رفتن و رفتن و رفتن"
خيلی خسته ام ، خيلی خيلی خسته ام ، خسته به اندازه تمام سال های زندگی ام
اه.......که يک استراحت مطلق ، چه آرزويی است دور دست!!!
يک خلسه طبيعی و نه مصنوعی ، اگر نه که با نوشيدن کمی الکل يا مصرف کردن چيزی ميتوان ساعتی در خلسه بود
اما اينها همه مسکنی بيش نيستند که فقط و فقط برای اندک زمانی آرامت ميکنند و بعد از آن دوباره درد و درد و درد
و اينبار چندين برابر قبل
ديگر اين "من" آن "من"قبل نيست ، ديگر چيزی برايم نمانده
هر چه بود گذشت
اکنون تنها زمان يک نفس کشيدن عميق است
زمان يک خلسه طولانی
زمان پر کردن ريه هايم از هوای سرزمين مادری ام
زمان
زمان بازگشت است