ياد دارم شبی در سحرا با همراهان گرد آتش جمع آمده بوديم غافل از روزگار. جملگی در کمين گذر سيالی چشم ها نيمه باز . خود را اسير هپروت کرده برای آرامشی کاذب . اندر حال آن شب: سحرگاهان همگی نعره زنان راه بيابان در پيش گرفتيم
حکايت پنجم از دفتر نهم آيام الاماله